بسم الله الرحمن الرحیم-یک خاطره- خون جلوی چشمان ما را گرفت- بعداز کشتار هفده شهریور رعبی پیداشد یکی بزرگان انقلابی من رادید ونظرمن پرسید من مخالف بودم که راهپیمائی های بزرگ بوجود بیاد چون رژیم اعلامیه جنگاش راداد دراطاق فکر تصمیم بران بود میبایست تظاهرات محلی انجام بوشد وبادو هزار فرد مسلح ازانها دفاع شود والتیاتوم به ساواک وارتش وشهربانی داده شود که تظاهرات ما فقط تظاهرات است چناچنه نیروی فیزیکی وارد میدان بشود وماهم برخوردفیزیکی میکنیم ومسئولیت اش به عهده شما است وبیشتر ترس من عدم امادگی بااین حوادث بود ایشان نپذیرفت وفرمودند این یک ننگ برای رژیم ویک افتخار برای ما است وشاید منظورایشان این بود باز ادامه پیدا میکرد به ضرر مانبودگروهی انقلابی میخواسترعب را بشکنند الته جریانهای زیادی بر ای رعب شکستن شروع شده بود باغات اطراف شیراز ناسزا به شاه در دیوار نوشته میشد وارد یک چالش با ساواکشده بودن که ساواک گفته بود هر یکساعت دراطراف خانه را بازدید کنید وچند به دام افتادند وبچه ها شبانه وارد ان منزل میشدند وبه انبار ودسشوئی درحیاط قفل میز دند وسگ مرده میاندختند تا انها فرار کنند وبعد پارچه نوشته به دیوار نصب میکردند وغیره این گروه تصمیم میگیرند که ده نفر به سرپرستی شهید معززهنرپیشه به در ورودی ساواک که دریک هروی کوچکی بروند وبالای دیوار دوگلوله به سمت اسمان بیاندازند وبعد وترد ساواک شده ودرب را باز کنند وچون دوتا کلت داشتند سه کلاش یک مقدار تیراندازی کنند وبرگردند- صبح ان روز ما کاری مهم داشتم از خیابان زند به سمت میدان ستاد سابق میدان امام حسین فعلی علیه السلام درحرکت بودم به ساختمان ساواک رسیدم دیدم داخل کوچه غلغله ار انسان است واکثار ازطبقه تا حدودی مرفه وقد ها بلند وچهار شانه وماشینهای زیادی لب خیابان پارک شده بود که مسلما مال این ها بود ویک بازری استخوان دار وگردن کلفت مسئولیت اینان را بعهده دارد وافراد را بازرسی بدنی میکند ومیگوید تا به این سه همکاری میکنی وشهید هنرپیشه ان ته باکمی عصابنیت دارد به چند نفر که یک نردبان بسیار بلند به سمتد یوار میبرند هدایت میکند درحالیکه جای سوزن انداز نیست- جناب بازرگان من را شناخت وامد پیش من وجریان را گفتواضافه کرد شما هم با ما همراهیکنیدمن قسم خوردم که کاری مهم دارم ایشان پس سر خیابان بایست وچند ماشین برای بردن مجروحین به ما کمک کنند من ایستادم فقط یک ماشین ایستاد من جریان را گفتم ایشن گفت اتفاقا من دانشجوی سال ششم پزشکی هستن جوانی زیباروی وبسیار خندانولباس استین کوتاه سفید وشلوار سفید وگفت من سویچ داخل ماشین میگذارم هرکس خواست وزودتر امد ازمن ماشین استفاده کند ویک کیف بغلی نستبا کمی بزرگ که انزمان درایران نبود و از خارج امده بود زیر بغل بود وایشان گفت داخل این پول یک ماه خانوداه من است وبا مدارم مهم اگراین رابگذارم بچه رو.یشاننمیشود ازان استفاده کنند وممکن است دست ساواکی بیفتد ومن رفتم-ادامه دارد