بسم الله الرحمن الرحیم- نظریات شخصی است- گویا سفیر انگلیس وسفر روسیه عکسی از جایگاه سابق گرفتند- که میخواهند این پیام رابدهند روابط ما با انگستان خوب است کشوری با امام حسین علیه السلام است تضمین الهی دارد کم کم خداوندمنان قدرت واطلاعات خود رارو میکند- قبلا خانم ها با خنده میگفتند فلانیئ میکویند همسایگان یاری کنید-تا من شوهرداری کنم- غرب وشرق تا عوامل زیادی در قدرت نداشته باشند غلطی نمیتواند بکنند حتی به مرور ضعیف تراز ایران عزیز خواهند شد - جاسوسی فقط مسائل نظامی ونقشه های اینده اقتصادی و مسائل بین اعضای ائتلاف مهم است ا زانجا که خوی وحشی دارند شخصیت خاص هم مهم میشوند-اینهانتوانستند-رودزیای سابق- زیمباه امروزه که انها باکمترین امکانات پیروز شدند - حتی افریقای جنوبی راهم از دست دادند- فقط باید مواظب بودباچاپلوسی وفریب وارد نشوند-دریک واقعه من پی بردم- امکان دارد-که مثلا خداوند منان سیصدسال پیش یک دوفرشته بصورت زن ومرد مثلا درکشور اتن پونان هستند وانها فرزندان ان هم فرشته است وبعدا فردی از انها به دانشگاه میرود وفردی شایسته میشودوجز اعضایحکومت میشود ودرضمن هیتی به امریکا میرود و وارد کاخ سفید میشود ایشان اخرین فرد است کهوارد میشود محومیشوید وامام الز مان علیه السلام بصورت ایشان واردمیشود گاهی فقط شنوده است وگاهی هم صحبت میفرمایند وباز میگردند وهم چنین امام علیه السلام اخر میاید ومحومیشود وان فرشته ظاهر میشود وهمه چیزرا هم دیده است وهم شنیده است- خانوادگی باقوم خویش مشرف به عتبات شدیم تور ما اول به کاظمین برد درفندق= هتل- الخفاجی که هتل بزرگ ومدرن است سکنی یافتیم الخفاجی کی از قبائل بزرگ شیعه است که پول روی هم گذاشتند واین هتل را ساختند نزدیک حرم است چند قدمی شارع باب مراد است که باب مراد مانندیک کوچه به حرم وصل شده است- افراد تورهای ایرانی هرگز صحبانه در هتل نمیخوردند فقط فلاکس چائی پر میکردند ودرحرم خودشان صحبانه میخوردند تا نزدیکهای ظهر صبحانه میداد-من صبح به حرم رفتم- وجایگاه شعار دادن است همه بفارسی شعار میداند ومن حدیث به عربی میخواندم واعراب مات ومبهوت نگاه میکردند ودنبال افراد میفرستادند که بیایند ولی بفارسی شعار میدادم- به هتل باز گشتم فقط ششنفر صحبانه میخوردند جوان خدمتکار بهمن اشاره کردکناریکجوان رعنا وبسیارزیباروی بنشینم وجلو ما یک زن ووشهربودندکه بعدا فهمیدم پدر ومادر این جوان هستند درمیز کناری دوجوان بودند که بعدا ان جوان فرمودند که ایندو دانشجوهستند وهمرزم من درپل ذهاب بودندتصادفی این چنین شده است- ایشان بسختی بلند میشد وبرای من تخم مرغ میاوردویانان میاورد هرچه گفتم دست من میرسد- ایشان میفرمودکه ماکاری نکردیم اقلا بزوار امام صلواته الله علیه کاری بکنیم اهل تبریز بودن ولی بزرگ شده تهران-من پرسیدم شما تصادف با ماشین کردید؟؟ پدراش گفت ترکش خورده است وحاضرنیست این ترکش را بیرون بیاورند- ایشان فرمود من سرپل ذهاب بودم- یک سرباز ی از مادر عرب وپدر کرد-بود ایشان کارت ارتش عراق جعل کرده بود وبرای جاسوسی به عراق میرفت وسری هم بکربلامیزد-من گفتم من هم باخودت ببر گفت عربی بلد نیستی وکمی کارسختی است مرارت هم دارد من متوسل شدم به امام حسین علیه السلام-حس کردم پذیرفته شدم شبانه همراه ایشان رفتیم از کنار مرداب به یکجا رسیدم شب خودرا داخل گیاهان مخفی کردیم وصبح گفت دوتا هلی کوپترمی ایند تشخص دهند به مسلسل میبندند صبح یکی امد وبه مسلسل بست گلوله از جلوی دماغ من رد شد وبعد گفت اینجا مکان مقدسی است- چون جوان سید روحانی دراینجا مخفی شده است وهلی کوپتر تشخیص داده است وشهید شده است افرادیک سنگی بزرگ به بستند که ته مرداب برود وبعداز چند سال جسدرابیرون اوردندکوجگترین تغیری نکرده بود حتی لجن به دهان اش نبود ایشان راغسل دادند ودرنزدیکی مرز ایران دفن کردند شب چون روز میدخشید وتبدیل بهامام زاده شده است وزوار دارد ریس سپاه دراصفهان گفته است که فیلم اش را میسازیم ولی هنوز خبریرنشده است شما حرفی نشنیدید گفتم نه من برای اولین باراست که چنین میشنوم وبعذ ما لباس خودرا شستیم وخشک کردیم وحرکت کردیم ومن باکمال تعجب دیدم ماشینهایئ که به سمت مامیایند حتی تانگ همه سمت چپ را نگاه میکنند وهمین طور که ماشینی هائی که از مرز به سمت کربلا میروند رسیدم ساختمان بزرگ ارتش کهمحل خواربار ومهمات وعیرع بود ودم درب میزیگذاشته بودن وشربت میدادند وبه من یاد چه بگویم ما بعد سواریک سواری جناب دکتری شدیم وومسافتی رفیتم دم یک روستا پیاده شدیم که متعلق به شیعیان بود ودرانجا مخفی شدیم وپوستر مرگ برصدام راتوی ماشینهای خاصی میانداختیم وبه کربلا رفتیم وبه همین طریق بازگشتیم درنزدیکی مرز جریان شلوغ بود هردو طرف یک دیگر رابشدت میکوبیدند وماصبر کردم دورنزدیک ظهر باوجودانکه سربازان مارا میدیدند به پل ذهاب وارد شدیم انجناب یک خانه نوساز سه طبقه داشت وارد خانه شدیم وپدر ومادر ایشان به کردستان رفته بودندوخواستیم استراحت کنیم وبعدا یک غذا خودمان درست کنیم عموی ایشان ما را طلبید ماگفتیم نمی ایئم اصرار کرد وگفت تعدادی مهمان داریم مار حرکت کردیم به خانه رسیدم من لباسم رابه جای رختی زدم وخواستم وارد اطاق شوم یک توپ وارد خانه دوست مانشد وباخاک یکسان کرد-وارد اطاق شدیم دیدم هم از شیوخ طایفه هستند وتسبیح بدست نشسته اند عموی ایشان فرمودند اینها امدند که جریان شما از زبا نخودشما بشنود وشما جریان رابگو ومن شروع کردم شرح دادن ومداوم الله اکبر میگفتندچیزی به پایان سربازی من نبود و چون پلذهاب مداوم دراخبار بود پدرم مداوم زنگ میزد ومن گفتم بزودی بر میگردم ودیگرتلفنی نزنید ومنهم تلفن نمیزنم درخیبان گفتم گفتم یاخدا من اگر سالم برگردم تعداد زیاد از بچه های فامیل شهید مجروح شدندتصور میکنند من درجای ارامی سربازی کردم ودرضمن از خانواد های شهدا خجالت میکشم وسپس رو به برگاه اماحسین علیه السلام کردم که یکترکشی بخورم یک دفعه یک خمپاره اول کوچه خیابان اصابت کرد چند جای من ترکش خورد وخدارا شکر کردم- بسیاری از ترکش ها دراوردندوبعضی از نخود کوجکتر است وگفتند مسدله ساز نیست ویکی به نزدیکی ستون فقزات خورده است گفتندوقتیکهحالت خوب شد بیا احتمال دارائ انهم رابرداریم ومن گفتم دیگرهیچ ترکشی بیرون نخواهم اورد
خانه رسیدم