بسم الله الرحمن الرحیم -خاطرات یک سرگرد- در نوجوانی درتابستان گوسفندان را کوهستان میبرده است وبا شکار گرگ ازگوشت ان استفاده میکرده است وبا دومرغ که همراه اش بوداست شکار روباه میکرده است وهیچگاه روبا ه نتوانسته بوده که مرغان ایشان را شکار کند وخود را استاد مسلم شکار روباه میدانست- به بهتر شدن وضع خانواده به کار های مختلف دست میزند سرانجام بنای ماهر میشود وبشدت به تحصیل هم علا قمند بوده است وبعد از گرفتن دیپلم پس از مطالعات زیاد متوجه میشود تنها راه او این است دردانشکده افسری شرکت کند وعلاقمند هم تا حدودی بوده است لذا پولی تهیه میشود وایشان به سمت تهران حرکت میکند وبرای انکه پول مسافرت ارزان شود نصف راه را پیاده میرود وغروب به تهران میرسدودرجنوب تهران دنبال یک مسافر خانه ارزان میگرددوبه یگ کاروانسرا قدیمی هم درانجا بوداست که یک پیرمرد درکنار درب ان نشسته بوده است ازایشان میپرسد که من میتوانم شب را درانجا بگذرانم – ان پیر مرد جواب میدهد – خیر شماها دزدهستید-معتاد وادم کش به محض انکه پیرمرد وارد اطاقمیشود یک چوب بزرگ بر میدارد واز پشت کنار دیوار میگذارد ومیرود یکساندویج میخورد ودرخیابان ها پرسه میزند تا هوا تاریک شود وسپس از طریق ان چوب به پشت بام کیرود وشب را درانجا میخوابد وقردای انروز به دانشکده افسری میرود وبرای امتحان ثبت نام میکند وبرمیگرد تا به مسافر خانهای نزدیکی همان گاراژ بود برود از کنار همام ساختمان میگذرد پیرمرد اوشناسائی میکند ومیگوید ت ان چوب کنار دیوار گذاشتی وایشان میگوید بله من گذاشتم ومیپرسد که چر این کاررا کرده ای جواب میدهد میخواستم شبرا درپشت بام بخوابم جناب پیرمرد میگوید من به توهم جا میدهم وهم کار میدهم ایشان قبول میکند واز رفتن به دانشکده منصرف میشود ولی برای انکه دروغگوشناخته نشود سر جلسه میرود ورقه سفید میدهد ودر بازگشت در شب متوجه میشود افراد قالطاقی با دریک اطاق میخوابند که همه دزدی کار اسان انها است وتمهیدی دقیق برای پول بکار میبرد بطوریکه انان نمیتواند یک تومان از پول ایشان بدزدند وای شب ها پول یک دیگر را ومواد مخد ر یک دیگر را میدزدیدند اایشان بکاربنائی دست میزند وخیلی زود پله های ترقیرا طی میکند تا انکه کمک مقاطعه کار میشود وصاحب کار پول را به ایشان میداده است یکی از صاحبان کار به ایشان میگوید محله ما مداوم دزدی میشود ومن یک ملیون پول در خانه دارم چکار کنم ایشان میگوید به راهنمائی من عمل کن یک میز کوچگ درجائی بسیار تاریک میشود قراربده یکسجاده روی ان بکش بسته پول درداخل یک نایلون در روی ان قرار بده وفیوز را بکش وسیم ها پشت کنتور مخفی کن ایشان وکبریت وشمع ها راهم نابود کند وانها چنین میکنند و ودزدان که دونفر بودند وارد میشوند ومجبور میشود یکی برود چراغ قوه بخرد وتمام جواهرات ومانندانها پیدا میکنند ولی متوچه میز نمیشوند با وجود انکه چند بر ازکنار ان عبور کرده بودند ماشین پلیبس ازانجا عبور میکرده است متوجه نورچراغ قوه میشود که پنجره بیرون میزنده است میایستد ویکی ازهمدستان متوجه میشود وانها فرار میکنند ایشان سرانجام برای سرهنگ بسیار سر شناس بعنوان مباش ر ایشان با یک مقاطعه کار ساختمان یزرگی شروع به ساختن میکند وجناب سرهنگ ایشان رابه خانه اش دعوت میکند وبه ایشان میگوید که استعداد توبالاتر از این کارها است وتوبدرد ارتش میخوری وایشان بیان میکند ومن دیگر علاقه ای به ارتش ندارم ودرکارم بسیار موفق هستم ایشان میگوید ارتش ایران عوض شده است ارتش زمان رضا شاه نیست گروه گروه به خارج میروند وفضا هم عوض شده است ومن حتم دارم توبه درجات بسیار بالائی خواهیرسید وبرو امتحان بده ومن راهم ضامن خود بنویس ایشان میفرمود من فقط یک بار خر شدم وانهم دراین مورد بود- ادامه دارد