ساعتی که من و همکار فیلمبردارم سیاوش علیپور با ماشین اجاره ای توی جاده افتادیم با منظره ای رویایی مواجه شدیم. بعضی جاها مه آنقدر پایین بود که بنظر میرسید یک پرده سفید از لطیف ترین جنس در جهان جلوی چشمانتان آویزان هست. شاید فقط جاهایی هاله ای از ساختمانی یا درختی دیده میشد.
محسور کننده بود. عکس گرفتم اما چیزی خودش را نشان نمیداد. پاک کردم. دریاچه زوریخ هم تا نیمی از راه یک طرف جاده بود. چیزی رو الان یادم افتاد... از توی شهر زوریخ که میگذشتیم تا به جاده مورد نظر برسیم یک اسم روی پنجره ای توجه منو جلب کرد...سهند...بی شک ایرانی بود...دقیقتر که نگاه کردم دیدم طرف دیگه به فارسی نوشته کباب. اتفاق جالبی بود.