بسم الله الرحمن الرحیم-خاطرات جبهه- یک پاسگاهی عراقی در جبهه شرحانی درکوه بلندی که به سمت اندیشمک بود ساخته بودند که از لحاظ ساختمانی خیلی دقیق ومجهز بود وسه تا چاه اب داشت مادرعقبه جهبه بودیم در واحدتوپخانه مابین دوکوه نزدیک که از لحاظ نظامی بسیار ایده ال است- این پاسگاه درکمر کش کوه بودنزدیک به قله کوه ویک جاده از کنار عبور میکرد ته پاسگاه به سمت عراق نزدیک برج مراقبت یک خندق سرتاسری کشیده بودند بسیارپهن ومقداری سیم خاردار اطراف ان بود مخصوصا بعداز خندق چندلایه میشد ومن خیلی تعجب میکردم اینخندق واین سیم خاردر دلیلش چیست- یک دفعه صبح من گفتن من میروم سنگگ صلواتی میگیریم ومیایم مسافتی من رفتم وان درحدود پنج نفری بیشتر نبودیم وا انها برا ی دیگران پخت هم میکردند یک استوار جوانی که ژندار مری بود انهم توی صف بود من از ایشان پرسیدم شما مال همین پاسگاه هستید گفت ومن گفتم فلسفه این خندق واین سیم خاردار چیست ایشان بهترین هواپیما فانتوم است که موقعی میخواهدحمله کند قبل عکسبرداری میکند وتا سی ضددفاع لحاظ میکند وایشان فرمودنداطراف اینجا بیش ا زسی تا از دولول گرفته تا توپ ضدهوائی کار گذاشته شده است وزمانی کامپتورش تشخیص دهد نمیتواند بزند قفل میکندومیراژ فقط شش تا رامیتواند لحاظ کند لذا عراقی مجبور هستند که پرتاپ مداوم همین جائی که ماخندق کندیم میزنند که تاحدودی برجک ضربه نخورد وهمین طوربود نزدیک ما دیوار به دیوار ما- هوابرد بود خیلی مهندسی اطاق ها ساخته بودند با فاصله زیاد وعمودبر هم که هواپیما مجبور بودفقط یک اطاق رادرنظر بگیرد زیرا فاصله ها زیاد بود ودران مدت من درانجا بودبه سمت اطاق نهائی بهسمت عارق فقط توانست یکمترنزدیک شود وکسی حق نداشت از اطاقش خارج شود وبیادبرای رفتن به اطاق دیگر نیم دایره بزند وگرنه جریمه میشدند وتمهیدات دیگری- واما سیم خاردار بچه های ما بخصوص وظیفه مداوم درجنگ ها شرکت میکردند- تا اینکه جنگ فروکش کرد وفرمانده فرمودند همه بچه ها بفرستیدمرخصی وفقط یک نفر برای برجک باشد وهمه رفتن ان یکنفر یک فرد شمالی بود که هرچقدر من از زرنگی اوبگویم کم است- ما یک سنگر داخل خاک برای ایشان درست کردیم لبه خندق که هروقت خسته شدی دران سنگر استراحت کن ویک چادر دارخل ان سنگر داشت ویک گروه هبان فوق العاده زنگ وباهوش از اطاق که شیشه به خارج داشت جلو را مراقبت میکرد واکرش را انجام میداد وپشت کوه به سمت اندیمشک ما دوربین داشیتم ویک کوه بلند مستقیم بود کسی کمتر میتوانست ازان صعود کند وخبری نبود یک روز مامتوجه شدیم دونفر سرباز هرکدام بایک دبه اب وبا تفنگ از ضخره ها وخارها بالا به سمت ما میایند وسرباز ما در سنگر بود داشت نامه میخواند وگاهی برای اب نزد ما میامدند وهمه تعجب کردیم چرا از جاده نمیایند وبه گروهبان گفتیم سخت مراقبت کند .انها وانمود میکردند که عجله ندارند وگاهی مینشستند وصحبت میکردند وارام وارام گاهی پشت ضخره ای دراز کش میکردند تا رسیدن به ضخره اخری ودراز کش کردند وبه سمت بالای برجک تیراندازی کردند- گروهبان ما پشت بلندگو گفت فلانی تواز سمت چپ ومن از سمت راست ویک ار-پی- چی وبه سمت انها دودید وان سرباز درهوا پشت وارو زد ورگبار بست ودرخندق فرود امد وگروهبان درطول راه ار- پی –چی- انها از ترس دریک گودال دست خودرا پشت گردن گذاشت بودند وانهارا دستیگر کردند واوردند وگفتیم چرا تیراندازی کردید گفتند فکر کردیم ایشان خواب است و.رفیقف ما است وخواستیم بیدارش کنیم وگرهبان گفت شما مارابچه حساب کردید چرا از جاده نیامید ومداوم تاکتیک فریب زدید وما شمارابه داگاه خواهیم داد واگر حقایق را نگوئید بضرر شما تمام خواهد شده اخر گفتند فردی منافق در سنگر ما امد ومارافریب داد که بروید فرددرداخل برجک رابگشید ویک رگبارهم به اطاق ها بزنید که بچه ها درانطرف فرصت مانور پیداکنند مابقیه ماجرابماند