سفارش تبلیغ
صبا ویژن

خونِ جوشانِ امام حسین علیه السلام

بسم الله الرحمن الرحیم-نظریات شخصی است- قران مجید می فرماید خداوندمنانمیفرماید مثقال ذرته خیره یره ومثفال ذرته شریره- این اصل یکی اصلبسیارمهم مدیریت است- یعنی خداوندمنان به اندازه یک دانه خردل که به ان مثقال میگفتند کار نیک انجام شود دراین دنیا ودراخرت نتجه ایش را میبیند وشرهم همنی طور البته این مطلب بسیار وسیع وپیچیده است که شرایط های مختلف دارد مثلاتوبه کند بخشیده میشود یکی از علما میفرمودند بعضی از مردم باور نمیکنند زیرا فکر میکنند باید بصورت اعجاز باشد درحالیکه خداوندمنان میداند هرکسی چگونه عمل میکند وبهموقع پاداش ویا مجازات از قبل زمینه اش امده شده است اینجا است کعه فرد گول میخورد- ولی گاهی هم معجزه میشود اقائی به من فرمودند که من درجوانی طلبه بودم تا دروس میانه را خوانده بودم ان زمان مثل اب خوردن طلاق داده میشود- ومن سخت ناراحت بودم- انزمان طلبه نمیتوانست امتحان برایگرفتن دفتر طلاق وازدواج بگیرد یا باید رشته فقه در دانشگاه خوانده باشد ویا دیپلم ودورهای بسیارسخت گزارنده باشد طبق سنت قبل نورچشمی وحتی بیسوادهای طرفدار رژِیم قبول میشدند ومن وارد دانشگاه توصر میکنم طهران شدم وفقه اسلامی میخواندم سال دوم من برای امتحان رفتم امتحان دادم امتحان بسیارسخت بود ومن فقط نصف سئوالات پاسخ دادم ومیدانستم که قبول نمیشوم- درخانه بودم مادرمن امد وگفت درمسجد گفتند پسرشما شاگرد اول شده است ومنتصور کردم دو اسم مثل یک دیگر بوده است اشتباهی رخ داده است وبه مرکز مربوطه رفتم وگفتم نفراول چند درصد زده است گفتند 95% ومن گفتم برگه من را بیاورید برگه مناوردند دیدم باخط من برگه پر شده است عینا خط من در سالن هاج وواج نشسته بودم وسر در نمیاوردم وجرئت هیچ سئوال ویانظریه نداشتم یک نفر از کارمندان پشت میز منرا صدا کرد رفتم وایشان یک برگه سفید بیرن اورد وانراپر کرد از تدعدادی ارقام های درشت حساب که عرجند رقم باهم جمع شده بود وتعدادادانها زیادبود به من گفت جمع هارا کنتر.ل کن من همه جمع را زدم همهانها جمع اشتباه بود یک دستی روی برگه کشید تمام اعداد جمع درست شد وفرمودند برو ونیت ات را عمل کن- روزی اسرا را عراق ازاد کرده بود یک اقائی من رادید وفرمودند نزدیکی منزل شما منزل یک فرهنگی محترم است که پسراش ازاد شده است وامده است- البته بگویم لب الالباب ان نوابغ درک میکند مسئله چیست- شمام سری بزنید مجلسی گرفتند ومجلس یخ نکند من رفتم- اولین شگفتی این خوانده فرنگی از یکی از الامدهای ایران بودند وفرزند ایشان درسن دبیرستان به چبهه رفته بود- ایشان تعریف میکرد ما رابعداز شکنجه ای زیاد که مداوم گروه بندی میکردند به امام اعظم رحمت الله علیه –و- اسلم دجال اعظم میگفتند وبه این گروه ای اخر دریک اطاق دجالیین یک ودو وغیره میگفتند عراق زندان کم داشت ساختمان های بزرگ قدیمی تبدیل به زندان کرده بود تعدا زاد از مار دیکاطاق بسیار بزرگ که در داخل ان یک طبقه بالتر داشت که مثلا افراد سرشناس انجا قرار میگرفتند درب این اطقف بسته بود وفقط برای موعظه شام ونار وصحبانه باز میشد صبح یک تیکه نان ومقداری خیار میدادند نهار یک سوپ که دران چهارتا لپه درهرقاشق بود وده قاشق بود وشام هم بسیاراندک ومامیگفتیم اگرپول ندارید از خانواده ما بگیرید- میگفتند به نسبت وضع ما بهتراز ایران است –الان در ایران از زباله ها اعلب غذا بدست میاورند یک روز یکی از بچه ها وقتیکه مسئولین که غالبا رده پاین بودند وارد اطاق شدند وفرمودند امروز میخواهیم به شما مژده بدهیم که دجال بزرگ به جهنم رفت وشما دراینده هربار وضع شما بهتر میشود هربار که قراربود از صلیب سرخ به جهانی به نزد ما بیاینددوروز وضع غذا خوب میشد ومیگفتند که هیچ چیزی نگوید وگرنه زیذ شلاق میمیرید انها میامدند وعالبا کشیش بودند وما جریان بهانها حالی میکردیم ومگفتند ما درخارج اقدام میکینم وهیچ کار نمیکردند وهرچه دفتر وقلم به ما داده بودند عراق میگرفت- وما میگفتیم اگر وضع شماخوب است طبق قوانین جنگ سویس چرا شما رفتار نمیکنید؟؟ میگفتند بهاینعلت که شما مشرک وکافر حربی هستید- یک روز یکی بچه بلند شد وفرمودند من دیشب خواب دیم دراینده وضع شما صدامی ها بدتر از وضع ماخواهد شئد خندیدند وعدان فرد خواستندشلاق بزنند وهمه جلو رفتیم وگفتیم بهما بزنید وایشان فرمودند رویای صادقه است خلاصه پاس زشنیدن خبر رحلت جانسوز ام ام- راجل یک شیون وعزادری که بخضی بچه ازروی سکو خودرا به اسمان پرتاب میکردند وبامغز به زمین میامدند تا روزی که ازاد شدیم ما برای اولین بار فرمانده زندان که یک سرهنگ بود دیدم که ایشان فرمودند بهخانه میروید از کمک مهای تعریف کگنید وفرمودند ادرس وتلفن خانه خودرا بهما بدهید ومارا به ایران وخانه خود دعوت کنید وبچه ها وهمه کردند- و- واولین فرد همان کسی بود که رویای صادقه بیان کرد وبهمه ما یک جوراب دادند که بچه ها انها به شیشه ماشین باچسب چسباندند تازمانی که ما به مرز نرسیدم باور نمیکردیم=-


ارسال شده در توسط علی

بهمن 1388
اسفند 1388
فروردین 1389
اردیبهشت 1389
خرداد 1389
تیر 1389
مرداد 1389
مرداد 89
شهریور 89
مهر 89
آبان 89
آذر 89
دی 89
بهمن 89
اسفند 89
فروردین 90
اردیبهشت 90
خرداد 90
تیر 90
مرداد 90
شهریور 90
مهر 90
آبان 90
آذر 90
دی 90
بهمن 90
اسفند 90
فروردین 91
اردیبهشت 91
خرداد 91
تیر 91
مرداد 91
شهریور 91
مهر 91
آبان 91
آذر 91
دی 91
بهمن 91
اسفند 91
فروردین 92
اردیبهشت 92
خرداد 92
تیر 92
مرداد 92
شهریور 92
مهر 92
آبان 92
آذر 92
دی 92
بهمن 92
اسفند 92
فروردین 93
اردیبهشت 93
خرداد 93
تیر 93
مرداد 93
شهریور 93
مهر 93
آبان 93
آذر 93
دی 93
بهمن 93
اسفند 93
فروردین 94
اردیبهشت 94
خرداد 94
تیر 94
مرداد 94
شهریور 94
مهر 94
آبان 94
آذر 94
دی 94
بهمن 94
اسفند 94
فروردین 95
اردیبهشت 95
خرداد 95
تیر 95
مرداد 95
شهریور 95
مهر 95
آبان 95
آذر 95
دی 95
بهمن 95
اسفند 95
فروردین 96
اردیبهشت 96
خرداد 96
تیر 96
مرداد 96
شهریور 96
مهر 96
آبان 96
آذر 96
دی 96
بهمن 96
اسفند 96
فروردین 97
اردیبهشت 97
خرداد 97
تیر 97
مرداد 97
شهریور 97
مهر 97
آبان 97
آذر 97
دی 97
بهمن 97
اسفند 97
فروردین 98
اردیبهشت 98
خرداد 98
تیر 98
مرداد 98
شهریور 98
مهر 98
آبان 98
آذر 98
دی 98
بهمن 98
اسفند 98
فروردین 99
اردیبهشت 99
خرداد 99
تیر 99
مرداد 99
شهریور 99
مهر 99
آبان 99
آذر 99
دی 99
بهمن 99
اسفند 99
فروردین 0
اردیبهشت 0
خرداد 0
تیر 0
مرداد 0
شهریور 0
مهر 0
آبان 0
آذر 0
دی 0
بهمن 0
اسفند 0
فروردین 1
اردیبهشت 1
خرداد 1
تیر 1
مرداد 1
شهریور 1
مهر 1
آبان 1
آذر 1
دی 1
بهمن 1
اسفند 1
فروردین 2
اردیبهشت 2
خرداد 2
تیر 2
مرداد 2
شهریور 2
مهر 2
آبان 2
دی 2
آذر 2
بهمن 2
اسفند 2
فروردین 3
اردیبهشت 3