بسم الله الرحمن الرحیم-دوخاطره از جبهه-من مشکل داندان داشتم- بچه ها به من گفتند-کهبرو بهداری کل بهداری اول ورود به جبهه نزدیک شهر یک سری سالن ای بزرگی با برزنت سیاه درست کرده بودند وچند اطاق برزنتی هم بود ودرضمن گفتندببین دکتر داندان پزشک که رفته جانشیندارد ویاندارد ولیست متخصصین راهم بگیر که چه وقت میایند- من درهمان سالن منتظر ماندم که مسئولش بیاید- درهمین ظمن یکنوجوان حداکثر سال دوم دبیرستان ترکش خورده بود با امبولانس اوردند وروی تنها میز سالن گذاشتند خوداش رابخته بود ومداوم درد میکشید ودرهمین ظمن سه جوان بالباس پزشکی سلانه سالانه امدند یکی ازانه اخم کرد چته اینقدر سروصدا میکنی گفت ترکش خوردم ودرد دارم وبیقرار بود ایشان گفت خوب ترکش خوردی که درد داری ارام بخواب ایشان گفت نمیتوانم-جناب دکتر روکرد بههمکارش وگفت احتملا بالای قفسه سینه خورده است واز نوجوان بود پرسشید فلان منطقه بودی گفت بله انجا بودم وایشان دستاش را گذاش روی پای نوجوان تا بالای زانو کشید- درد تمام شد وجوان خوابید ودستاش دوبار بالا تا پائین وبالعکس کشید وسپس گفت کابشن رادربیار وبعد زیر پیراهنی دراورد هیج جای ترکش نبود وگفت برو وایشان باخنده رفت- دوم جوانی از یک واحد دیگر نزد من امد هرچقدر بگویم دلربا بود کم گفتم ویک لحظه من جرقهای به مغز من زد ولی خاموش شد ایشان میگفت قبلا در بستان بودم که بقول بچه ها جبهه میانی ونیم کلیومتر پائین تر یک واحد شیراز بود وروزی سر به انجا زدم وبایک جوان بسجی شیرازی اشنا شدم واتفاقا هردو میخواستیم کنکور بدهیم ایشان به من گفت ادرس من را یادداشت کن ونزد من بیا ومن چند سری کتاب به شما بدهم واگرموفق شدیم باهم کمی مطالعه کنیم ومن ادرس ایشان دریک کاغذ نوشتم ودرجیبم گذاشتم ومن دربستان به سمت انطرف رودخانه میرفتم وکبک شکار میکردم وروزی بدوانکه یادمن بیاید باهمان پیراهن رفتم وقتیکه برگشتم کاغذ یاحدودی زیادی محو شده بود ولی کلیت ادرس در ذهنم بود که اخر خیابان سعدی درکوچه ای سمت چپ اخرین خانه من انجا مثل کف دست بلدم وسه سال درخیابان داوری بودم که منشعب از سعدی وهمان زمان دراخر خیابان سعدی کهی متامیل به چپ زندگانی میکردم چنین گوجه وجود نداشت- تمام کوچه بقول ابادانی ها لین هستند یعنی خیابانی کمی باریک تر ولی مغز من کار نکرد ایشان گفت من بعد ازمدتی به شیراز رفتم وبه همان خیابان کوچه اول رفتم ودرب اخر سمت چپ ولی ان خانه مال انها نبود وکوچه بعدی رفتم وباز نبود وکوچه سوم رفتم زنگ زدم کسی درب باز نکرد و سه بارفتم ودفعه سوم خانه ته کوچه را زدم دخترخانمی امد روی بالکن وبه ایشان گفتم این خانه مسافرت رفته است ویا کوچ کرده است ایشان گفت انخانه متعلق به ما است وصل است به اینخانه وکسی درانجا نیست خانه قبلی ان کسی زندگانی میکند ومن فامیلی ایشان را گفتم وگفتم که ایا یک جوان بسیجی دارند ویاندارند ایشان گفت بله دارند وپسر بسیار منوری است وما شبی خواب دیدیم کهنوری ازخانه ها به سمت خانه ما امد وما پیش یک عالمی رفتیم که تعبیر ان چیست –وایشان فرمودند هرگاه به یک مشگل لاینحل رسیدید از ایشان درخواست دعا کنید واین چنین شد مادرمن یک مشکل پزشگی پیدا کرد وما درب منزل ایشان را زدیم وان جوان درب را باز کرد وما گفتیم از شمادرخواست یک دعا داریم وایشان بشدت ناراحت شد وامتناع کرد وما گفتیم شما کاری نداشته باشید که موضوع چیست فقط برای ما دعا کنید-وپس از مدتی مشکل مادرمن رفع شد- ایشان گفت من زنگ- را زدم وبه نزد ایشان رفتم وجریان را گفتم ایشان بشدت ترسید وگفتدراین کوچه فقط اینها منراقبول دارنند ومابقیه چپ چپ به من نگاه میکنند ومن باخودم گفتم وبروم یک تیپ شناسی از کوچه بکنم واز جبهه بر گشتم منراماشین در سر چهارراه زند پیاده کرد ومن واردخیابان سعدی شدم وبه انتهی خیابان رسیدم با کمال تعجب یککوچه بن بست کوچگ دیدم ویک دختر خانم بیرون امد که زیبائی متوسط داشت وبا روسری ومانتو بود لبخندی زد وگفت جوان بسیجی به شیراز خوش امدید وناگهان چشمانش که قابل وصف نیست دوئرا چشم درست مانند کانکه الممینیوم بسیارسفیدکارگذاشته باشند یرق میز د وچون فلز اامینیوم راه راه ها کوچک داشت وبعد یک هلال ابی رنگ بسیارزیبا وبعد سبز تند- اندکی ترس درمن ایجاد شد وسپس شادی وبعد مسحور شدن ویکدفعه چشم مانند شیشیهای انعکاس دهند نور خورشید به سمت میرساند وسپس دوخورشید درچشمان اوبوجود امد-ادامه دارد