بسمالله الرحمن الرحیم- میکشی به تار زلفت کشتی عارفان دلربا- فسونت افسون کرده است یوسف وموسی وعیسی را- نکهت ات حکیم غرق مست جذبه شناخت عالم را چهار میخ زدبرعقل وهوش ودفتر دستکاش را-جلوهگر دشت ودمن شب کنی وروزرابه ی عقل کنی تا تارتارومی را هدهد کردی پریوشان اسمانرا –غلامی ساختهایی چو زنگی ده عقول هستی را هنوز به چشم ام ایمان برنگشته است ازبس که فسون کردی باور نمیکینم عقل وهوش را- گر تورابینند بت پرست شمشربسته بخون کشد قلب خویشتن راباچنگ خنجر- عالم چیزی دیگری است که زبان بسته گشته مهر سکوت به لب میزنی چون اسرافیل درهم شکسته- من منم یا من نه من سری است باقفل سربسته کجا ملک رود انکه رسیده به پای تخت تومگر ازعقل ودل ویرانه گشته گفتند بلا مییخشند بهر دوست ان بلا این است غم هجران کشندچونی بریده ازنیزار میطلبند عشاق که گره اندازی بر ابرو تا جان دهند گرچه ماتاند رمق ازکجا میاید به نگاه عصای موسائی به رقصایدند ازعدم به حیات خورشیدی گفتند چون ابلیس نشدعاقل گفتند عارفان ازمستی شد شده دیوانه تمام عمربهشتی به یک گفته تو سر شود که نداند چون گذشت عمر بهشتی--