سفارش تبلیغ
صبا ویژن

خونِ جوشانِ امام حسین علیه السلام

بسم الله الرحمن الرحیم-چند خاطره یک نتجه-روزی یک از اشنایان فامیلی من رادید وفرمود این پسر منرا کمی نصیحت کن خانواده بسیار کشترده وقدیمی وبسیار محترم ودائی هابچهای ایشان بسیار سر شناس وبسیار متمول وپولدار ایشانفرمودند توی خیابان درحالیکه مست است عبور میکند خانواده ایشان متوسط روبه ضعیف بود واین اقا پسر زن گرفته بود وسر کار نمیرفت که کسرشان دائی های محترم خواهد شد بعد ازمحاجه زیاد با ایشان یک ماشین پیکان برای ایشان خریده بودند که راننده تاکسی شود ایشان بسیار زیبا رو وتیو یک خانواده ادیب وشاعربود وسطح معلومات ادبی وحتی سیاسی خوبی داشت وبه منگفتند همیشه بوی چیب کت بغل مشروب است که توی خیابان هروقت خواست سر میکشد وبه ایشان حداقل مشروب رادرجای مخفی بخور من ایاشن نزدیم فلکه ستاد(امام حسین علیهالسلام واله والسلم امروزه) دیم که تلو تلو پیش میرود ومن را هم بخوبی میشناخت ومن چون ادم ناشی بودم کهبیاد مدتها احوال پرسی میکردم بعد وارد جریان میشدم وچون کارهم داشتم سریعا مسئله را گفتم واضافه کردم اجازه بدهید من چیب بغل شماراببینم ایشان نشان داد ویم ویسکسی بغلی بود وبعد روکرد به من وگفت ادب اقتضا میکند که من از شما دراین باره سئوال کنم وشما هم همنطور من مات ومبهوت بودم که این ادای مستی دراورده بود وبسیار جدی ومستحکم است شایعه شد که دارد ساواکی میشود نمیتوانستم مسئلهرا هضم کنم درگوش من گفت من ادای مست رادرمیاورم من الا به همین علت دفتردار اداره تاکسی رانی هستم وبه زودی رئیس اداره تاکسیرانی میشوم شرط اش همین است وشماهم یک همچین شیشه پر از اب کند بگذار توی چیب ات هرکس این چه کاری به او بگو مقداری بچش ببین در دانشگاه به کجا میرسی؟ وایشان رئس تاکسی رانی شد وادم حسابی شد وبهد ازمدت کوتاهی از کار برکناراش کردند- دومی یک دانشجو در دانشگاه بود که قبل ورزشگار وفوتبالیست معروف بعد که پساز ترک هروئین باز منتحب فوتبال دانجشوئی ایران درمسابقات دانشجوی جهانی درمسکو شرکت کرد درتمام دانشگاه بیان میکردند هرکس مواد کم داردبه نزد ایشان برود وهمیشه ده بسته حاضر دارد وبچه ها مداوم از رئیس دانشگاه میخواستند که ایشان را اخراج کند وگوش کسی بدهکار نبود تیم خوابگاهی یکی از شگرد این بود شایع میکردند فلان کتاب صفحه فلانرا مطالعه کنید این بسیار محرمانه بود شایع بود یک پسر یک جناب سرهنگی بلافاصله گزارش به ساواک میداد ساواک میامد ان کتب را جمع میکرد ومیبرد وگاهی یک وانت میاورد کتب مشابه میبرد وجای ان کتب ضد انرا میاورد رئیس کتابخانه اقای دال بود که اهل قلم بود ودوتابرادری مسئوئل کیهان فارس بودند وهردو اهل قلم بودند ورسای بخش ها فشار میاوردند که نگذارید کتاب ها برود وایشان باساواک وبه دانگشاه وبا دانشجو البته کمتر درگیری داشت واعصاب خورد شوده بود وچند بار ازمن پرسید کی دارد رهبری میکند وخواست دانشگاهرا ترک کند بچه ها گفتند به پاس زحمات ایشان یک بورس برای فوث لیسانس کتابداری به امریکا به ایشان بدهید همه موافقت کردند تصور میکنم ساواک مخالفت کردوایان منزلاش را فروخت به امریکا رفت زمانی که فوق لیسانس از یک دانشگاه معتبر به ایران امد وگفت اعصاب راحت شد ودیگر به ایران بر نمیگردم ودکتری گرفته است ودرهمان دانشگاه استاد است من زمانی داشتم مطالعه میکردم خسته شدم شروع کردم مجلات راخواندن یم مجله مذهبی نوشته بود براین سیاق که اگراهل مذهب باشید دستورات که میداد عمل کنید بعد بحث مفصلی که اگردختر جناب سرهنگ زیبا روی پول دار دکتر وفلان وفلان گیرتان میاید وانواع واقسام را شرح داده بود یکیاز سردسته ان گروه که پزشکی میخواند ومسئل مصاحبه باسرشناسان ایران درتهان بود که مثلا میدانست که نفت دودلار ارزان ایران میفروشد وببینیم که صدایاش درماید ورمز این خبر": نور": ششماه بعد اعلام شد من به ایشان گفتم به نظرمن این مجله سوژه خوبی است اینراهم یک تست بکنید بلافصله یک برجشب به این مجلعه زدن وشماره به ان دادند وانرادرداخل کتابهای تاریخی معاصر جا سازی کردند مدتی نگذشت یک مردچاق سفید روی داش مسلک که کت راروی شانه می انداخت با حالت غضب بالاا وپائین کتابخانه میرفت وروی دست بچه کتابهارا نگاه میکرد مجله پیدا کرد جناب اقای دال مخالف بود که انرا محو کند وگفته انرا کنار دست خود میگذارد وهرکسی خواست میدهد وبجه یک جلد پیدا کردند وباز ایشان انرا پیدا کرد وباز یک جلد دیگر پیدا کردند من نشسته بودم نزدیک همان جا که بچه ها جا سازی کرده بودند ویک دختر خانم که رشته میکانیک میخواند بدنبال ان بود اوهم کشیک میزد ومچ اورا گرفت وکجله ازدستاش بیرون اورد وبا صدای بلند لعنت خداوند بر پدر .مادر کسی که این مجله جابجا میکند بعد ور کرد به دختر خانم وگفت رشته شما چیست گفت میکا نیک است وایشان بلند گفت چه ربطی رشته شما به این مجله دارد- ادامه دارد


ارسال شده در توسط علی

بهمن 1388
اسفند 1388
فروردین 1389
اردیبهشت 1389
خرداد 1389
تیر 1389
مرداد 1389
مرداد 89
شهریور 89
مهر 89
آبان 89
آذر 89
دی 89
بهمن 89
اسفند 89
فروردین 90
اردیبهشت 90
خرداد 90
تیر 90
مرداد 90
شهریور 90
مهر 90
آبان 90
آذر 90
دی 90
بهمن 90
اسفند 90
فروردین 91
اردیبهشت 91
خرداد 91
تیر 91
مرداد 91
شهریور 91
مهر 91
آبان 91
آذر 91
دی 91
بهمن 91
اسفند 91
فروردین 92
اردیبهشت 92
خرداد 92
تیر 92
مرداد 92
شهریور 92
مهر 92
آبان 92
آذر 92
دی 92
بهمن 92
اسفند 92
فروردین 93
اردیبهشت 93
خرداد 93
تیر 93
مرداد 93
شهریور 93
مهر 93
آبان 93
آذر 93
دی 93
بهمن 93
اسفند 93
فروردین 94
اردیبهشت 94
خرداد 94
تیر 94
مرداد 94
شهریور 94
مهر 94
آبان 94
آذر 94
دی 94
بهمن 94
اسفند 94
فروردین 95
اردیبهشت 95
خرداد 95
تیر 95
مرداد 95
شهریور 95
مهر 95
آبان 95
آذر 95
دی 95
بهمن 95
اسفند 95
فروردین 96
اردیبهشت 96
خرداد 96
تیر 96
مرداد 96
شهریور 96
مهر 96
آبان 96
آذر 96
دی 96
بهمن 96
اسفند 96
فروردین 97
اردیبهشت 97
خرداد 97
تیر 97
مرداد 97
شهریور 97
مهر 97
آبان 97
آذر 97
دی 97
بهمن 97
اسفند 97
فروردین 98
اردیبهشت 98
خرداد 98
تیر 98
مرداد 98
شهریور 98
مهر 98
آبان 98
آذر 98
دی 98
بهمن 98
اسفند 98
فروردین 99
اردیبهشت 99
خرداد 99
تیر 99
مرداد 99
شهریور 99
مهر 99
آبان 99
آذر 99
دی 99
بهمن 99
اسفند 99
فروردین 0
اردیبهشت 0
خرداد 0
تیر 0
مرداد 0
شهریور 0
مهر 0
آبان 0
آذر 0
دی 0
بهمن 0
اسفند 0
فروردین 1
اردیبهشت 1
خرداد 1
تیر 1
مرداد 1
شهریور 1
مهر 1
آبان 1
آذر 1
دی 1
بهمن 1
اسفند 1
فروردین 2
اردیبهشت 2
خرداد 2
تیر 2
مرداد 2
شهریور 2
مهر 2
آبان 2
دی 2
آذر 2
بهمن 2
اسفند 2
فروردین 3
اردیبهشت 3
خرداد 3
تیر 3
مرداد 3
شهریور 3
مهر 3
آبان 3
آذر 3