بسم اللهالرحمن الرحیم-عشق وسکوت-خورشیدبر روی شنها لم داده دبود- شغالهای دردوردست منتظر سورچررانی بهاری بودند-همه درخود میخزیدندولی اثاری نداشتند- زمین مشتعل بود چون گل اتش دیدچشم امام چون اشعه نقرفام کهکشان قابل دسترس نبودوخورشیدبا او میگشت دروسط صحرا ایستاد- نفسی اتشین کشید بادی سرخ وزیدن گرفت فرمودمن بایدتنها بروم وشما منرا ترک کنید- به فردا فکرکردند خورشیدرافروزانترخواهد یافت درصحرای نیمه مرگ- سیاهشده بایدایمانی داشت که حیات بخش باشد در زمستان هم نورابی خواهد درخشید- ازلباساشان بوی عطر دلاویزی استشمام میشد-چشمانشان را بستند کار وان به حرکت درامددرجهان ساکت انان مرگراباخود قاچاقی اورده بودند